سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از عاشقی تا عاشق شدن

سلام من اولین پست خود در وبلاگم است اسم من حسین است من 20 سالم است و در رشته MBA دانشگاه علمی کاربردی کیش دانشجوه هستم من می خوام خاطراتم را با همهای دوستان و همه افرادی که می خواهند در مورد زندگی من بدونند در این وبلاگ براتون بزارم می خوم از اول زندگیم و از اونجای که اتفاقات برام پیش اومد براتون بگم .

من یه پسر 6 ساله بودم و یه پسر شیطون که هیچکی بجز خودش براش مهم نبود یه پسر که همیشه بخاطر درگیری با بچه های هم سم خودش مورد تمسخر دیگران و بزرگان بود 

من می خوام از همون موقع بگم من خیلی شیطون بودم چوری که هیچ کس دوست داشت باهاش دوست بشه یه پسر تنها که هیچ کس باهاش دوست نمی شود و بخاطر همین تنهایم بیشتر اذیت می شودم خیلی دوست داشتم که یه دوست برای خودم پیدا کنم فکر می کردم با این کارها می تونم دوست برای خودم پیدا کنم ولی قافل از این بودم که با این کار همه از من دوری می کردن حتی بزرگان 

من خیلی دوست داشتم برم مدرسه تا دوست برای خودم پیدا کنم ولی مامان بابام می گفتند تو هنوض ک.چیکی برای مدرسه رفتند نمی زاشتند من خیلی گریه کردم ولی باز هم راضی نمی شودند می گفتند سال بعد ولی برای من سال بعد خیلی طولانی بود تا این که نزدیک شروع مدارس شود و مامان بابام برای رفتنم به مدرسه موافقط کردند  من خیلی خوش حال بودم انقدر خوشحال بودم که از خوشحالی سرو دست نمی شناختم ولی کاش نمیزاشتم برم  بعد از چند روز به شهر رفتیم تا برای مدرسه خرید کنم  من از غوق مدرسه داشتم دیونه می شودم

ما لباس و لوازم دیگه خریدیم و رفتیم و تا شروع مدرسه من چند بار این لباس های مدارس را پوشیدم چون خیلی ذوق داشتم  بعلخره روز مدارس شروع شود من همان بچه شلوغ همیشگی وارد مدرسه شودم